آموخت تا که عطر ز شیشه، فرار را آموختم فرار ز یاران به یار را دل می‌‌کشید ناز من و درد و بار را کاموختم کشیدن ناز نگار را پس می‌‌کشم به وزن و قوافی، خمار را شد پایمال خال‌وخطت، آبروی چشم از آب شد تهی و پر از خون، سبوی چشم شد صرف نحوه‌ی نگهت، گفت‌‌وگوی چشم گفتی بسوز در غم من، ای به‌روی چشم تا می‌‌درم لباس، به‌پا کن شرار را خاکی که تاک از آن نتراوید، خاک نیست تاکی که سرنرفت ز دیوار، تاک نیست آن‌سر که پاک گشت ز عشق تو، پاک نیست در سلک ما، ملائکه‌گشتن، ملاک نیست آدم فقط کشید ز عشق تو بار را بازار حُسن داغ نمودی برای که چون جز تو نیست، پس تو شدستی خدای که آخر نویسم این‌همه عشوه برای که ما بهتریم جان علی یا ملائکه ما را نگاه، نی ملک بال‌دار را دلچسب شد فراق تو با دام چشم تو خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو ختم به خیر باد سرانجام چشم تو بادا ز خلق تا که درآری دمار را با قل هوالله است برابر، علی‌مدد یامرتضی‌علی‌ست شانه‌به‌شانه به یاصمد هستند مرتضی و خدا، هردو معتمد جوشانده‌‌ای ز نسخه‌ی عیسی‌ست این سند گر دم کنند خون دم ذوالفقار را کس نیست این‌چنین اسد بی‌‌بدل، که تو کس نیست این‌چنین همه علم و عمل، که تو کس نیست این‌چنین همه زهر و عسل، که تو احمد نرفت بر سر دوش تو، بلکه تو رفتی به شانه‌، احمد مکّی‌تبار را بیدار و خواب کیست به‌جز مرتضی‌علی شرّ و صواب کیست به‌جز مرتضی‌علی آب و شراب کیست به‌جز مرتضی‌علی عالی‌جناب کیست به‌جز مرتضی‌علی این هفت‌تخت و نه‌فلک بی‌‌قرار را از خاک کشتگان تو باید سبو دمد مست است از نیام تو، عمربن‌عبدود در عهد تو رطوبت می، زد به هر بلد خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد دادی ز بس به دست پیاله‌، مدار را دانی که من نفس به چه منوال می‌‌زنم چون مرغ نیم‌‌کشته، پر و بال می‌‌زنم هرشب به طرز وصل تو، صدفال می‌‌زنم بیمم مده ز هجر که تب‌‌خال می‌زنم با زخم لب، چه‌سان بمکم خال یار را تا ظلم شعله، گشت نهان بین ضعف خس افتاد ذَنبِ جذبه‌ی تو گردن قفس با این‌‌همه ز مدح تو، کو راه پیش و پس مدّاح مست، یک‌تنه یک لشکر است و بس بیخود نیافت بلبل، نام هزار را از من دلیل عشق نپرسید کز سرم شمشیر می‌‌تراود و نشتر ز پیکرم پیر این‌چنین خوش است که من هست دربرم فرمود: من دوسال ز ایزد جوان‌ترم از صید او مپرس زمان شکار را یارب کجاست؟! حیدر کرّار من کجاست ویران شدم به عشق تو، معمار من کجاست با من ندار باش، بگو دار من کجاست آن نخل آرزوی ثمردار من کجاست در کربلا بکار برایم، تو دار را بی‌پرده، گوشه‌‌ای بدنم را به خون بکش کم‌‌کم مرا به شعله‌ی عشقی فزون بکش تیغی به رویم از غم بی‌‌چند و چون بکش بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش چون ذوالفقار خویش، مرقصان شکار را ذکر علی‌علی، به دو عالم شراب بست راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست در کربلا، علی دگر ره به باب بست بیچاره مادرش، چه ام]یدی به آب بست یارب مریز تو دل امّیدوار را اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد پس تارهای صوتی او تارتار شد زلفش بنفشه‌زار بود و لاله‌‌زار شد تن پیش شاه ماند و سرش نی‌‌سوار شد پر کرد نیزه، حجم سر شیرخوار را